غزل 256شیرازی:
راه ایرانیان چگونه راهی ست ؟
و رهروان آن چگونه راهی ؟
روندگان طریقت ره بلا ورزند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
غم حبیب نهان به از جُست و جوی رقیب
که نیست سینه ارباب کینه محرم راز
چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت
که کرد نرگس شوخش سیه به سُرمه ناز
غزل 250 حافظ :
منبع : تصحیح جلالی نایینی و نذیر احمد
لحظه ایرانیان چگونه لحظه ای ست که :
ای سرو ناز حُسن که خوش میروی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز
و عهد ایرانیان چگونه عهدی ست که :
صوفی که بی تو توبه زمِی کرده بود دوش
بشکست عهد چون در میخانه دید باز
غزل 293 حافظ شیرازی :
ای خودکامگی ای سرشت که قرار ایرانیان برده
و ای فراغ ایرانیان را ربوده ؛ بدان و آگاه باش که:
قرار برده ز من آن دو سنبل رعنا
فراغ برده ز من آن دو نرگس مکحول
...
اگر به کوی تو ای آزادی
باشد مرا مجال وصول ای آزادی
رسد به دولت وصلت نوای من به اصول
تفسیر غزل 249 :
این دو روز ایرانیان چگونه ست ؟
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نبود
دایماً یکسان نباشد کار دوران غم مخور
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
باری از آن دایماً یکسان بودن دور گردون ست در این فراز و نشیب های رخدادهای غارت و یغما و چپاول و تاراج تاریخ ایرانیان که چنین انگاره متضادی جان یافته است که:
"دایماً یکسان مباشد کار دوران غم مخور "ها
آری بنیاد هستی بر کندن رخداد های سیل آسا در تاریخ تاراج ها و غارت ها و یغماها
غزل 187: تهنیت ایرانی به کیست ؟ صبا به تهنیت پیر می فروش آمدکه موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد چ غزل 263 شیرازی : درست پیمانی ایرانیان به چه معناست ؟ اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش حریف حجره و گرمابه و گلستان باش طریق خدمت و آیین بندگی کردن خدای را تو رها کن بیا و سلطان باش تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش کمال دلبری و حُسن در نظربازی ست به شیوه نظر از ناظران دوران باش مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی ترا که گفت که در "روی خوب"حیران باش غزل264شیرازی: ایرانیان را چه "گل" ای ز گلستان جهان بس است ؟ گل عذاری ز گلستان جهان ما را بس در چمن سایه آن سرو چمان ما را بس قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند ما که رندیم و گدا دیر مُغان ما را بس بنشین بر لب جوی و گذر عُمر ببین وین اشارات ز جهان گذران ما را بس غزل 258 : و بیگانه دوستی ایرانیان در تاریخ جانا تُرا که گفت که احوال ما مپرس بیگانه گرد و قصه هیچ آشنا مپرس .. .. از دَلق پوش صومعه نقد طلب مجوی یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس .. ..... خواهی که روشنت شود احوال درد عشق از شمع پرس قصه ز باد هو
نظرات
ارسال یک نظر